آخرین کتاب
مردی که در راه پله به من برخورد خبر مرگ او را به من داد. چند روز بود میدانستم این واقعه شوم دیر یا زود رخ خواهد داد. با این همه مثل این که خبر غیر منتظرهای شنیده باشم از بهت و اندوه بر جای خشک شدم. با قلبی افسرده و
نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
مردی که در راه پله به من برخورد خبر مرگ او را به من داد. چند روز بود میدانستم این واقعه شوم دیر یا زود رخ خواهد داد. با این همه مثل این که خبر غیر منتظرهای شنیده باشم از بهت و اندوه بر جای خشک شدم. با قلبی افسرده و لبهایی مرتعش به خانهی ساده و بیتجمل آن نویسنده وارد شدم. اتاق وسیعِ کار قسمت اعظم خانهی کوچک او را اشغال کرده بود و انسان در همه جا بخوبی احساس میکرد زیبایی و راحتی منزل فدای کار و مطالعهی صاحب خانه شده است.
جنازهی دوست بیچارهام را روی یک تختخواب آهنی بسیار کوتاه دیدم. روی میز پر از کاغذ بود. از قلمی که همچنان در دوات باقی مانده بود و نیز از صفحهی کاغذی که تا نیمه از خط درشت و راست او سیاه بود چنین برمیآمد که مرگ به طور ناگهانی و در حین کار به سراغ او آمده است. پشت تختخواب قفسهی بلند و نیمهبازی از چوب بلوط قرار داشت و در درون آن کاغذ و نسخههای خطی به روی هم انباشته شده بود. به هر جا نگاه میکردم جز کتاب چیزی نمیدیدم. روی صندلیها و طبقهها و میز تحریر و حتی گوشهی اتاق و زیر تخت پر از کتاب بود.
وقتی خودش زنده بود و پشت این میز مینشست و مینوشت این ریخت و پاش، که شور و حرارت کار از آن نمایان بود، به نظرم مطبوع و خوشآیند میآمد. اما اکنون در برابر پیکر بیجان او از شلوغی و درهمی این اتاق وحشت میکردم. فکر میکردم بزودی دست تصادف هر یک از این کتابها را، که حالا دسته دسته به روی هم انباشته شدهاند، به گوشهای پرتاب خواهد کرد و هر کدام از آنان در کتابخانهای ناشناس و یا کنار خیابان در بساط روزنامهفروشها به معرض فروش یا حراج گذاشته خواهد شد.
خم شدم و بر چهرهی دوستم بوسه زدم. از تماس لبهایم با پیشانی او، که چون سنگی سرد و سنگین بود، بیاختیار بر خود لرزیدم. در حالی که کنار تخت ایستاده با تأسف و اندوه چشم به او دوخته بودم، در ناگهان باز شد و جوانی، که معلوم بود شاگرد مطبعه است، نفس زنان وارد شد. بستهی سنگین کتابهای تازه چاپ شدهای را، که در بغل داشت، روی میز افکند و با خوشحالی و مسرت گفت: «اینها را آقای «باشولن» فرستادند.»
اما همین که چشمش به تختخواب افتاد چند قدم عقب رفت کلاهش را با احترام از سر برداشت و سپس با عجله و بیسر و صدا خارج شد. راستی که سرنوشت گاهی چه بازیهای بیرحمانهای دارد! به نظر شما مسخره نیست که باشونی بعد از یک ماه تأخیر کتابهایی را که نویسندهی علیل بدبخت با بیصبری تمام انتظار طبعش را میکشید امروز برای او فرستاده باشد؟
بیچاره دوست عزیز... از این کتاب که آخرین اثرش بود خیلی انتظارها داشت. در این اواخر با آن حال ضعف و بیماری چه دقت و جدیتی در تصحیح فرمهای کتاب به کار میبرد! چقدر شتاب و عجله داشت که زودتر اولین نسخهی چاپ شدهی آن را ببیند. در این چند روز آخر، که دیگر قدرت تکلم نداشت، چشمانش با یک نوع انتظار و بیصبری دایماً به در دوخته شده بود. آه! که اگر حروفچینان و صحافان و کارگرانی که در پدید آوردن اثر یک نویسنده با هم همکاری میکنند، نگاه آمیخته به انتظار و اندوه او را میدیدند بیشک حرارت و شتاب بیشتری از خود نشان میدادند و کاری میکردند که کتاب او لااقل یک روز زودتر آماده گردد تا بیمار محتضر بتواند با دستهای لرزان و تبدارش آن را بگشاید و از لابهلای اوراق آن بوی خوش چاپ تازه را بشنود و نقش افکار و اندیشههای خویش را، که رفته رفته تاریکتر و مبهمتر میگردید، در آن مندرج بیند.
آری! نویسندهای که مدتها غلیان و جوشش افکار را به طور درهم و برهم در مغز خود احساس کرده است در آن لحظه، که اولین نسخهی کتاب خود را باز میکند و اندیشههای خویش را به طور روشن و منظم در آن مندرج میبیند، بیشک در اوج لذت و سعادت سیر میکند. این خوشی و غرور در نویسندگان تازهکار و جوان بحدی است که تا مدتها ذوق زده و مبهوت به حروف و کلمات، که با خطوط و نقوش سحرانگیز و فریبنده در برابرشان تجلی میکنند، خیره میمانند. اما در مؤلفان پختهتر شوق و مباهات ابتکار و اختراع معمولاً آمیخته با یک نوع حزن و تأسف است زیرا همیشه چنین به نظرشان میآید که نتوانستهاند آنچه را در سر داشتهاند مطابق دلخواه خود به روی کاغذ آورند. آه! چه بسا افکار عالی و لطیف و چه بسیار نکات باریک و ظریف که در فاصلهی بین مغز انسان و صفحهی کاغذ گم میشوند. در دریای مدیترانه یک جانور دریایی از نوع نرمتنان وجود دارد که براستی انسان از مشاهدهی رنگهای دلفریب و لطیف آن در آب دچار شگفتی میگردد. لیکن همین که امواج دریا آن را به روی شنهای ساحل پرتاب میکنند از آن همه رنگ و نقش زیبا چیزی باقی نمیماند و آن موجود فریبنده به چند قطرهی آب، که بزودی بصورت بخار به هوا میرود، تبدیل میگردد. به نظر من آثار نویسندگان هم حال آن حیوان را دارند و تا وقتی در فکر و مغز آدمی نهفتهاند صاحب جلوه و عظمت دیگری هستند.
در هر حال دوست ناکام من بالاخره موفق به دیدار آخرین اثر خود نشد و در حقیقت از نومیدی و لذت هر دو محروم ماند. وقتی سر بیحرکت و سنگین او را روی بالش کنار آن کتاب تازه مشاهده میکردم بیاختیار قلبم فشرده میشد.
با حیرت برگشتم و در زیر یک عینک طلایی چشمان پر تمنا و حریص آقای کتاب دوست را، که شما آقایان نویسندگان قطعاً میشناسید، به روی خود دوخته دیدم. این آقا همان کسی است که در اولین روز نشر کتاب شما با سماجت زنگ منزلتان را میکشد. لبخند زنان وارد اتاقتان میشود و کرنش و تعظیم میکند و شما را استاد گرامی و دانشمند ارجمند خطاب میکند و تا وقتی یک جلد از آخرین کتابتان را به او هدیه نکنید دست از سرتان بر نمیدارد.
دلیل این که میگویم آخرین کتابتان را از شما مطالبه میکند این است که دیگر آثارتان را قبلاً گرفته، فقط به آخرین آنها احتیاج دارد. کیست که بتواند در برابر این شخص مقاومت کند و جواب رد به او بدهد؟ این مرد زرنگ و موقعشناس درست در روز و ساعتی که نویسنده از دیدار اولین نسخههای کتاب خود و دریافت نامههای تبریک و تهنیت دوستان گیج و سرمست شده، خود را به او میرساند و تمنای خود را به گوش او فرو میخواند.
راستی که این موجود وقیح برای رسیدن به مقصود خود چه ثبات و پشتکاری به خرج میدهد. نه از اکراهی که مردم برای گشودن درِ خانه نشان میدهند میرنجد و نه از برخورد خشک اشخاص، خم به ابرو میآورد و نه از باد و باران و راههای طولانی میهراسد. کار او این است که از صبح تا غروب دور کوچههای پاریس به راه افتد و درِ خانهی نویسندگان را بکوبد تا هم سرگرمی و اشتغالی برای خود فراهم کند و هم به رایگان کتابخانهی خود را تکمیل سازد.
ملاحظه کنید حرص و ولع این مرد برای جمعآوری کتاب مجانی چقدر است که حتی از جنازهی دوست ناکام من هم دست بر نداشته و به امید گرفتن آخرین اثر او امروز خود را به این جا رسانده است.
با بیحوصلگی به او گفتم: «بسیار خوب. یک جلد از این کتابها را بردارید.»
کتاب را بر نداشت بلکه قاپید. وقتی آن را به جیب خود گذاشت به گوشهای رفت و بیحرکت ایستاد و با حالتی مغموم و متأثر به پاک کردن عینکش پرداخت. دیگر منتظر چه بود؟ چه چیز او را از رفتن باز میداشت؟ شاید میترسید من فکر کنم او فقط برای گرفتن کتاب به این جا آمده و شرم داشت پس از رسیدن به مقصود فوراً آن جا را ترک گوید.
اما خیر. علت ماندن او چیز دیگری بود.
شاگرد مطبعه پیش از رفتن چند جلد از کتابهایی را که دوست ناکامم برای هدیه دادن به همکارانش با جلد نفیس و کاغذ ممتاز سفارش داده بود، روی میز گذاشت. اکنون از لای پارگی کاغذ بسته چشم آقای کتاب دوست به آنها افتاده و از این رو این چنین ازخود بیخود شده بود... بدبخت بیچاره همه چیز را از یاد برده بود و چشمانش از فرط حرص و ولع برق میزد.
راستی علاقهی من هم به دقت و مطالعه در احوال و کردار مردم دست کمی از عشق آقای کتاب دوست به جمعآوری آثار نویسندگان ندارد. طی چند دقیقه درد و رنج عمیق خود را فراموش کردم و بیاختیار در حرکات آن مرد فرو رفتم و به تماشای نمایش خندهآور و در عین حال بسیار تأثرانگیزی که بر سر نعش جوان نویسنده بازی میشد، مشغول شدم.
آقای کتاب دوست آهسته آهسته به میز نزدیک شد. دستش را پیش برد و یکی از کتابها را برداشت. ابتدا پشت و روی آن را نگریست و بعد لایش را باز کرد و نظری به صفحات آن افکند. برقی در چشمانش درخشیدن گرفت و گونههایش از فرط اشتیاق گلگون شد. کتاب زیبا مرد بدبخت را به کلی افسون کرده بود. دیگر طاقت نیاورد و آهسته گفت: «اجازه بدهید یکی از اینها رابرای آقای «سنتبوو» ببرم.»
بعد مثل این که از جواب دادن من وحشت داشته و خواسته باشد مرا به صحت ادعای خود مطمئن گرداند با وقار و طمأنینه اضافه کرد: «آقای سنتبوو از نویسندگان نامی و عضو فرهنگستان فرانسه هستند.»
و بیدرنگ کتاب را در جیب گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
جنازهی دوست بیچارهام را روی یک تختخواب آهنی بسیار کوتاه دیدم. روی میز پر از کاغذ بود. از قلمی که همچنان در دوات باقی مانده بود و نیز از صفحهی کاغذی که تا نیمه از خط درشت و راست او سیاه بود چنین برمیآمد که مرگ به طور ناگهانی و در حین کار به سراغ او آمده است. پشت تختخواب قفسهی بلند و نیمهبازی از چوب بلوط قرار داشت و در درون آن کاغذ و نسخههای خطی به روی هم انباشته شده بود. به هر جا نگاه میکردم جز کتاب چیزی نمیدیدم. روی صندلیها و طبقهها و میز تحریر و حتی گوشهی اتاق و زیر تخت پر از کتاب بود.
وقتی خودش زنده بود و پشت این میز مینشست و مینوشت این ریخت و پاش، که شور و حرارت کار از آن نمایان بود، به نظرم مطبوع و خوشآیند میآمد. اما اکنون در برابر پیکر بیجان او از شلوغی و درهمی این اتاق وحشت میکردم. فکر میکردم بزودی دست تصادف هر یک از این کتابها را، که حالا دسته دسته به روی هم انباشته شدهاند، به گوشهای پرتاب خواهد کرد و هر کدام از آنان در کتابخانهای ناشناس و یا کنار خیابان در بساط روزنامهفروشها به معرض فروش یا حراج گذاشته خواهد شد.
خم شدم و بر چهرهی دوستم بوسه زدم. از تماس لبهایم با پیشانی او، که چون سنگی سرد و سنگین بود، بیاختیار بر خود لرزیدم. در حالی که کنار تخت ایستاده با تأسف و اندوه چشم به او دوخته بودم، در ناگهان باز شد و جوانی، که معلوم بود شاگرد مطبعه است، نفس زنان وارد شد. بستهی سنگین کتابهای تازه چاپ شدهای را، که در بغل داشت، روی میز افکند و با خوشحالی و مسرت گفت: «اینها را آقای «باشولن» فرستادند.»
اما همین که چشمش به تختخواب افتاد چند قدم عقب رفت کلاهش را با احترام از سر برداشت و سپس با عجله و بیسر و صدا خارج شد. راستی که سرنوشت گاهی چه بازیهای بیرحمانهای دارد! به نظر شما مسخره نیست که باشونی بعد از یک ماه تأخیر کتابهایی را که نویسندهی علیل بدبخت با بیصبری تمام انتظار طبعش را میکشید امروز برای او فرستاده باشد؟
بیچاره دوست عزیز... از این کتاب که آخرین اثرش بود خیلی انتظارها داشت. در این اواخر با آن حال ضعف و بیماری چه دقت و جدیتی در تصحیح فرمهای کتاب به کار میبرد! چقدر شتاب و عجله داشت که زودتر اولین نسخهی چاپ شدهی آن را ببیند. در این چند روز آخر، که دیگر قدرت تکلم نداشت، چشمانش با یک نوع انتظار و بیصبری دایماً به در دوخته شده بود. آه! که اگر حروفچینان و صحافان و کارگرانی که در پدید آوردن اثر یک نویسنده با هم همکاری میکنند، نگاه آمیخته به انتظار و اندوه او را میدیدند بیشک حرارت و شتاب بیشتری از خود نشان میدادند و کاری میکردند که کتاب او لااقل یک روز زودتر آماده گردد تا بیمار محتضر بتواند با دستهای لرزان و تبدارش آن را بگشاید و از لابهلای اوراق آن بوی خوش چاپ تازه را بشنود و نقش افکار و اندیشههای خویش را، که رفته رفته تاریکتر و مبهمتر میگردید، در آن مندرج بیند.
آری! نویسندهای که مدتها غلیان و جوشش افکار را به طور درهم و برهم در مغز خود احساس کرده است در آن لحظه، که اولین نسخهی کتاب خود را باز میکند و اندیشههای خویش را به طور روشن و منظم در آن مندرج میبیند، بیشک در اوج لذت و سعادت سیر میکند. این خوشی و غرور در نویسندگان تازهکار و جوان بحدی است که تا مدتها ذوق زده و مبهوت به حروف و کلمات، که با خطوط و نقوش سحرانگیز و فریبنده در برابرشان تجلی میکنند، خیره میمانند. اما در مؤلفان پختهتر شوق و مباهات ابتکار و اختراع معمولاً آمیخته با یک نوع حزن و تأسف است زیرا همیشه چنین به نظرشان میآید که نتوانستهاند آنچه را در سر داشتهاند مطابق دلخواه خود به روی کاغذ آورند. آه! چه بسا افکار عالی و لطیف و چه بسیار نکات باریک و ظریف که در فاصلهی بین مغز انسان و صفحهی کاغذ گم میشوند. در دریای مدیترانه یک جانور دریایی از نوع نرمتنان وجود دارد که براستی انسان از مشاهدهی رنگهای دلفریب و لطیف آن در آب دچار شگفتی میگردد. لیکن همین که امواج دریا آن را به روی شنهای ساحل پرتاب میکنند از آن همه رنگ و نقش زیبا چیزی باقی نمیماند و آن موجود فریبنده به چند قطرهی آب، که بزودی بصورت بخار به هوا میرود، تبدیل میگردد. به نظر من آثار نویسندگان هم حال آن حیوان را دارند و تا وقتی در فکر و مغز آدمی نهفتهاند صاحب جلوه و عظمت دیگری هستند.
در هر حال دوست ناکام من بالاخره موفق به دیدار آخرین اثر خود نشد و در حقیقت از نومیدی و لذت هر دو محروم ماند. وقتی سر بیحرکت و سنگین او را روی بالش کنار آن کتاب تازه مشاهده میکردم بیاختیار قلبم فشرده میشد.
فکر میکردم این کتاب از فردا پشت شیشهی کتابفروشیها خودنمایی خواهد کرد و جزئی از زندگی روزمرهی مردم این شهر خواهد شد. رهگذران هنگام عبور نگاهی به آن انداخته بالطبع عنوان کتاب و نام نویسنده را به خاطر خواهند سپرد زیرا همین نامی که بزودی در دفتر غمانگیز آمار جزء درگذشتگان ثبت خواهد گشت روی جلد کمرنگ و قشنگ کتاب بسیار خندان و زنده به نظر میرسد. از دیدن پیکر سرد و بیحال او، که تا چند ساعت دیگر زیر خروارها خاک مدفون میگشت و به دست فراموشی سپرده میشد و آن کتابی که ساخته و پرداخته او بود و اکنون به کلی از وی جدا گشته، چون روحی زنده و مرئی و شاید جاودان در کنار او خودنمایی میکرد، بار دیگر در اندیشهی معمای ناگشودنی روح و جسم فرو رفته بودم.
ناگهان صدای ناله مانندی بیخ گوش خود شنیدم که میگفت: «او یک جلد از این کتابها را به من وعده کرده بود.»با حیرت برگشتم و در زیر یک عینک طلایی چشمان پر تمنا و حریص آقای کتاب دوست را، که شما آقایان نویسندگان قطعاً میشناسید، به روی خود دوخته دیدم. این آقا همان کسی است که در اولین روز نشر کتاب شما با سماجت زنگ منزلتان را میکشد. لبخند زنان وارد اتاقتان میشود و کرنش و تعظیم میکند و شما را استاد گرامی و دانشمند ارجمند خطاب میکند و تا وقتی یک جلد از آخرین کتابتان را به او هدیه نکنید دست از سرتان بر نمیدارد.
دلیل این که میگویم آخرین کتابتان را از شما مطالبه میکند این است که دیگر آثارتان را قبلاً گرفته، فقط به آخرین آنها احتیاج دارد. کیست که بتواند در برابر این شخص مقاومت کند و جواب رد به او بدهد؟ این مرد زرنگ و موقعشناس درست در روز و ساعتی که نویسنده از دیدار اولین نسخههای کتاب خود و دریافت نامههای تبریک و تهنیت دوستان گیج و سرمست شده، خود را به او میرساند و تمنای خود را به گوش او فرو میخواند.
راستی که این موجود وقیح برای رسیدن به مقصود خود چه ثبات و پشتکاری به خرج میدهد. نه از اکراهی که مردم برای گشودن درِ خانه نشان میدهند میرنجد و نه از برخورد خشک اشخاص، خم به ابرو میآورد و نه از باد و باران و راههای طولانی میهراسد. کار او این است که از صبح تا غروب دور کوچههای پاریس به راه افتد و درِ خانهی نویسندگان را بکوبد تا هم سرگرمی و اشتغالی برای خود فراهم کند و هم به رایگان کتابخانهی خود را تکمیل سازد.
ملاحظه کنید حرص و ولع این مرد برای جمعآوری کتاب مجانی چقدر است که حتی از جنازهی دوست ناکام من هم دست بر نداشته و به امید گرفتن آخرین اثر او امروز خود را به این جا رسانده است.
با بیحوصلگی به او گفتم: «بسیار خوب. یک جلد از این کتابها را بردارید.»
کتاب را بر نداشت بلکه قاپید. وقتی آن را به جیب خود گذاشت به گوشهای رفت و بیحرکت ایستاد و با حالتی مغموم و متأثر به پاک کردن عینکش پرداخت. دیگر منتظر چه بود؟ چه چیز او را از رفتن باز میداشت؟ شاید میترسید من فکر کنم او فقط برای گرفتن کتاب به این جا آمده و شرم داشت پس از رسیدن به مقصود فوراً آن جا را ترک گوید.
اما خیر. علت ماندن او چیز دیگری بود.
شاگرد مطبعه پیش از رفتن چند جلد از کتابهایی را که دوست ناکامم برای هدیه دادن به همکارانش با جلد نفیس و کاغذ ممتاز سفارش داده بود، روی میز گذاشت. اکنون از لای پارگی کاغذ بسته چشم آقای کتاب دوست به آنها افتاده و از این رو این چنین ازخود بیخود شده بود... بدبخت بیچاره همه چیز را از یاد برده بود و چشمانش از فرط حرص و ولع برق میزد.
راستی علاقهی من هم به دقت و مطالعه در احوال و کردار مردم دست کمی از عشق آقای کتاب دوست به جمعآوری آثار نویسندگان ندارد. طی چند دقیقه درد و رنج عمیق خود را فراموش کردم و بیاختیار در حرکات آن مرد فرو رفتم و به تماشای نمایش خندهآور و در عین حال بسیار تأثرانگیزی که بر سر نعش جوان نویسنده بازی میشد، مشغول شدم.
آقای کتاب دوست آهسته آهسته به میز نزدیک شد. دستش را پیش برد و یکی از کتابها را برداشت. ابتدا پشت و روی آن را نگریست و بعد لایش را باز کرد و نظری به صفحات آن افکند. برقی در چشمانش درخشیدن گرفت و گونههایش از فرط اشتیاق گلگون شد. کتاب زیبا مرد بدبخت را به کلی افسون کرده بود. دیگر طاقت نیاورد و آهسته گفت: «اجازه بدهید یکی از اینها رابرای آقای «سنتبوو» ببرم.»
بعد مثل این که از جواب دادن من وحشت داشته و خواسته باشد مرا به صحت ادعای خود مطمئن گرداند با وقار و طمأنینه اضافه کرد: «آقای سنتبوو از نویسندگان نامی و عضو فرهنگستان فرانسه هستند.»
و بیدرنگ کتاب را در جیب گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}